در روزگار قدیم وزیر دانا و خردمندی بود که برای اینکه از خانه به قصر برود عهد روز از میدان شهر عبور میکرد.وزیر دانا و خردمند که صبح فقر و بیچارگی مردم را میدید بسیار خشمگین و عصبانی شد.
روزی تحمل وزیر تمام شد و وقتی که به قصر رسید به نزد شاه رفت و برای او از فقر و بیچارگی مردم گفت،هنگامی که وزیر صحبت میکرد افراد شاه و خود شاه فقط به خوشگذرانی و تفریح مشغول بودند. شاه از حرف های وزیر خشمگین شد و دستور داد وزیر را بکشند و جنازه اش را در میدان شهر آویزان کنند تا درس عبرتی برای دیگران شود. مرد ببری زمانی که این صحنه را دید گفت زبان سرخ،سرسبز میدهد بر باد.